محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ فروردین/90

صبح شادت بخیر گلم.. از بس دیشب زود خوابیدیم صبح همگی سرحال بودیم. شما هم بعد دستشویی نخوابیدی.. برای اینکه مسیر مهد و دانشگاه برات تکراری نباشه بعد کارت زدن بردمت تعاونی دانشگاه و خودت کراکر سبزی به شکل ماهی رو برداشتی تا با دوستات بخوری و گفتی ازینا که مادرجون خرید!!! هرچی که شما رو یاد شمال میندازه شادت میکنه ناناسم.. بعد با خوشحالی رفتی مهد و با دیدنشون ( بخصوص پرنیا که دیروز نیومده بود) خوشحال شدی من هم با خیال راحت اومدم سرکارم.. خاله بهار گفته بود تو کیفت برای آب خوردن عصر، لیوان بذارم من هم این ست رو تو خونه داشتم و لیوانشو برات آوردم. آخه دیگه میخوان هزینه ها رو کم کنن و دیگه از یه بار مصرف خبری نیست.. امروز...
28 فروردين 1391

26/ فروردین/90

سلام صبحت بخیر چقدر صبح سخت بود بیدارشدن.. هوا بهاری و بارونی.. (تقریبا سیل راه افتاده بود). جای خوبش این بود که بابایی طبق معمول شنبه ها ماشین ما رو برنداشت ببره.. تو مهد هم وقتی بیدار شدی دوست نداشتی از من جدا بشی. دستمو گرفتی و گفتی مانی بریم خونه.. من فدای مظلومیتت بشم الهی.. رفتیم دم در پیش سهیلا جون و خانم سیفی..اون هم بهت چند تا مداد شمعی داد و نشستی به نقاشی کشیدن و کلی ذوق کردی.. مامان نگرانته. دلم نمیخواد قلب کوچیکت از دوریم بشکنه.. دوستت دارم نازنینم.. و اما دم مهد و یه روز بارونی و سرد: اونقدر خواب آلود رانندگی کردم که وقتی سالم رسیدیم خونه خدا رو شکر گفتم..سریع غذاتو دادم و ...
27 فروردين 1391

24/ فروردین/ 91

دیشب نصفه های شب کلی گریه کرد یچون جات عوض شده بود. کاری که 20 روز تمام تو شمال خونه مادرجون میکردی..عمه اینا هم صبح زود با ماشین بابایی رفتن خونشون. من هم فقط موقع خداحافظی بیدار شدم و بعد رفتنشون کنارت خوابیدم و تا نه الکی اینور و اونور شدم و نشد بخوابم.. ( اینهم قابل توجه کسایی که چشم به خواب پنجشنبه ما دوخته بودن.) این قسمت رو که میخوام تایپ کنم خستگیم چند برابر میشه.. چون تو خونه جا وا شده بود تصمیم گرفتم کمی وسایل  بخصوص نهارخوری رو جابجا کنم. جاجا کردن همانا و خاک و گردگیری اساسی همان.. دیگه تا ظهر فقط اتاق خواب و پذیرایی تموم شد. لباس گرم ها رو هم گذاشتم کنار. آخه از دیشب خیلی گرمتر شد.. بخاری رو هم که جمع کردم.. آبگوشت...
26 فروردين 1391

یه پیشنهاد به مامانهای مهد فرشتگان

  این مطلبو گذاشتم اینجا تا بیشتر توجهتون رو جلب کنه.. پس کجایید؟ پی نوشتها رو پی گیری کنین.. نظراتو هم تو پست پایین با همین عنوان بذارین.. http://marriam.niniweblog.com/post551.php   دوست دارم الان که هوا خوبه یه برنامه بذاریم و بچه ها رو ببریم جایی تا بهشون خووش بگذره... آخه همدیگه رو خیلی دوست دارن و با هم باشن بهشون خوش میگذره. باباهاشونو بی خیال. خدا سلامتی بده به ما و ماشینمون. من که به اینهفته 5 شنبه راضی ام . البته تنی چند از مادران گفتن بذارید ماه بعد تا وضعیت اقتصادیمون خوب بشه. اما مگه چقدر میخواییم خرج کنیم. ما که پول بنزین نخواستیم. جدا از شوخی، به بقیه هم بگید تا سر جاش هماهنگ...
26 فروردين 1391

21/ فرردین/91

صبحت بخیر ناناسی..   تو کلاس از خواب بیدار شدی و به بردیا و هستی و ریحانه خیره شدی. سرپات کردم و رفتی تو کلاست تا ایشاله روز خوبی رو شروع کنی. بخصوص که امروز عمو شهرام میاد و بهتون خوش میگذره.. دوست دارم گلم..نازم، برگ گلم...  اومدم دنبالت . تا آمادت کنن از نی نی هایی که دوسشون دارم چند تا عکس انداختم.. اول آرشیدا توچولو.. که مربیش آورده بودش آفتاب بگیره..                                و اینهم آویسا گلی که فکر کنم تازه لیوان آبشو کشف کرده.. و این هم گل دختر خودم:...
22 فروردين 1391

19/ فروردین/91

صبح بابایی باید با ماشین میرفت سرکار. آخه عصری ازونجا باید بیاد دانشگاه ما. من هم نه حس سرویس داشتم ونه اینکه با همکارم هماهنگ کنم. بخصوص که دیدم صبح بارون شدیدی هم میباره..  از بابایی خواستم که زودتر بیداربشیم و اول ما رو برسونه دانشگاه و بعد خودش بره.. فرض کن از نارمک تا ولنجک و بعد اون از ولنجک تا جاجرود. اونهم تو ترافیک یه روز بارونی.. ما خوب رسیدیم و ساعت 7:10 بود و تو مهد هم فقط خاله رویا بود . من هم واسه اینکه بابایی دیرش نشه صبر نکردم تا دوستات و خاله بهار بیاد و اومدیم دم پژوهشکده و بابایی رفت.. در آزمایشگاهها رو ازین سنسوریها و انگشتی کردن. قاط زده بود و وا نمیشد و من تا 8:30 که دکتر کنعانی بیاد پشت در بودم.....
20 فروردين 1391

16/ فروردین/91

با برنامه جدید صبحگاهیت عادت کردی و تو مهد از خواب بیدار شدی.. من هم یه سر تو دانشگاه به کارام رسیدم و الان هم دارم روال کار رو بعد اینهمه نبودن بدست میگیرم.. خوش باشی..   فردا فرصت خوبیه تا به کارای خونه برسم.. چند تا عکس از خودتو و دوستات: دخترای شیطون: دارید کار دستیتونو که راجع به فصل بهاره بما نشون میدین.. پرنیا گلی: و ریحانه خانم: عصری هم با بابایی قرار گذاشتیم و رفتیم 7 حوض یه دوری زدیم و شما و بابایی با هم یه ساندویچ هایدا خوردین و برگشتیم خونه   ...
19 فروردين 1391

15/ فروردین/91

امروز اولین روز کاری برامون بود و چون ساعت یه ساعت جلوتر اومده کمی استرس داشتم که دیر برسم. بموقع راه افتادیم و خوب رسیدیم.  چون پوشک نداشتی یه کم برنامه هامونو تغییر دادم. باید سرپات میکردم اما خواب بودی. تو مهد هم همینطور.. تو راه مامان هستی رو دیدیم. اونهم این پروژه رو تو عید با موفقیت انجام داده بود. ایشاله دانشگاه رفتنتون..  اولش خاله بهاره کمی عقب نشینی کرد و گفت نکنه مهد رو نجس کنین و من هم گفتم که اگه همراهی کنین اتفاقی نمیافته.. آخه خاله مهدیه هم به درخواست خودمون ازو نجا رفته بود ومن ترسیدم با این مربی ( خاله نازی) که خیلی هم جدید نیست نتونید سر دستشویی خوب کنار بیاید. ببینم عصری توضیحشون چیه..امیدوارم بخ...
16 فروردين 1391

14/ فروردین/91

صبح زود بیدار شدم و وسایل رو جمع کردم و گوشت و سبزیهای خرد شده رو از فریزر خاله جون برداشتم و دیگه 9 صبح راه افتادیم بسمت تهران.. دیگه همه جا خلوت شده بود و می بایست ترافیکی نباشه. شما که خواب بودی اما برای اونا خداحافظی سخت بود.. دیگه 13 رسیدیم تهران. تو راه چندبار سرپات کردم و خدا روشکر بدون دردسر اومدیم..از دیدن ماهی ها چه ذوقی میکردی.. استراحت و جابجا کردن وسایل و آماده شدن برای سرکار فردا، تا شب طول کشید..اگه دایی جون عباس برای درد و دلش زنگ نمیزد و حالمو نمیگرفت همه چی خوب بود.خدا رو باز هم شکر.بسلامت رفتیم و برگشتیم.  شما هم تا نی نی  داداشی و دوچرختو دیدی خیلی ذوق کردی..با اینکه عصری 3 سا...
15 فروردين 1391